داستان عشق واقعی

تبلیغات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    پسران آفتاب 1
    از این شب های بی پایان، چه می خواهم به جز باران که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده... به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت، دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند نه همدردی، نه دلسوزی، نه حتی یاد دیروزی... هوا تلخ و هوس شیرین به یاد آنهمه شبگردی دیرین، میان کوچه های سرد پاییزی تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟ ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم ببار امشب! من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم. ببار امشب که تنها آرزوی پاک این دفتر گل سرخی شود روزی! ودیگر من نمی خواهم از این دنیا نه همدردی، نه دلسوزی، فقط یک چیز می خواهم! و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 12
    بازدید هفته : 1
    بازدید ماه : 243
    بازدید کل : 11810
    تعداد مطالب : 6
    تعداد نظرات : 39
    تعداد آنلاین : 1


    ورود کاربران

      نام کاربری
      رمز عبور

      » رمز عبور را فراموش کردم ؟

    عضويت سريع

      نام کاربری
      رمز عبور
      تکرار رمز
      ایمیل
      کد تصویری

    آمار

      آمار مطالب آمار مطالب
      کل مطالب کل مطالب : 6
      کل نظرات کل نظرات : 39
      آمار کاربران آمار کاربران
      افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
      تعداد اعضا تعداد اعضا : 5

      آمار بازدیدآمار بازدید
      بازدید امروز بازدید امروز : 1
      بازدید دیروز بازدید دیروز : 12
      ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
      ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 1
      آي پي امروز آي پي امروز : 0
      آي پي ديروز آي پي ديروز : 4
      بازدید هفته بازدید هفته : 1
      بازدید ماه بازدید ماه : 243
      بازدید سال بازدید سال : 4284
      بازدید کلی بازدید کلی : 11810

      اطلاعات شما اطلاعات شما
      آی پی آی پی : 18.220.200.197
      مرورگر مرورگر :
      سیستم عامل سیستم عامل :
      تاریخ امروز امروز :

    چت باکس


      نام :
      وب :
      پیام :
      2+2=:
      (Refresh)

    تبادل لینک

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پسران آفتاب 1 و آدرس asemani72.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    خبرنامه

      براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    آخرین نطرات

      فائزه - سلام سعید نامرد شدی دیگه وبم نمیای؟؟؟
      عیدت مبارک - 1391/12/29
      قلم دار - سلام اين پيام يه ساعت بعد از پيام قبليه هنوز نت نيومدي؟
      زود به زود بيا
      درضمن تولدمم مبارك
      ممنون كه به فكرم بودي - 1391/12/6
      قلم دار - سلام اين پيام يه ساعت بعد از پيام قبليه هنوز نت نيومدي؟
      زود به زود بيا
      درضمن تولدمم مبارك
      ممنون كه به فكرم بودي - 1391/12/6
      قلم دار - سلام
      خوبي؟
      خيلي خوش حال شدم ميدوني يهو يادت افتاده بودم
      هي ميومدم سر ميزدم پيام نداده بودي برام افسردگي گرفتم گفتم ديگه نميرم سر بزنم
      خوبي ؟ چي كارا ميكني؟ - 1391/12/6
      قلم دار - سلام
      معلوم هست کجایی؟
      هی هرروز میام سر میزنم ببینم
      پیامامو خوندی جوابمو دادی یا نه ؟ - 1391/11/13
      قلم دار - سلام ممنون که برام دعا کردی - 1391/11/6
      قلم دار - سلام
      خوبی؟
      منو یادته ؟منم دلنوشته های یک قلم
      یه مدت بود که لوکس بلاگ مشکل داشت نیومدم بعدشم نتم قطع شد دیگه کلا نیومدم
      چند شب پیش یادت افتادم و همش توی گوگل دنبالت میکردم ولی متاسفانه پیدات نکردم توی یه سایت هم فریاد زدم دوستمو کسی ندیده اوناهم گفتن نه
      امشب یهو یادم افتاد که من توی لوکس بلاگ هم وبلاگ داشتم وااای خیلی خوشحالم از اینکه یافتمت کاری دیگه باهات ندارم فقط میخواستم بگم یادت افتادم و چقدر بد بختی کشیدم تا پیدات کردم
      خدا باید شفام بده - 1391/11/6
      mahsa - واییییییییییییییییی

      چی میتونم بگم؟ - 1391/10/3
      سجاد - - 1391/9/21
      fayaz - سلام ممنون که به وبم سر زدید
      جدا وبتون زیباست - 1391/5/25

    داستان عشق واقعی

     


        این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم.  نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.   مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.  در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.  با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام .

        امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام.  یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.  رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.  برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند.  امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد .  پس او را به شاگردی پذیرفتم.   رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.   رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد.  امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد .

        در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.   در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."   امّا امیدی نمی‌رفت.   او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.   مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد .  همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد .

        یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.  خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم  بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.  البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید .  وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود .

        چند هفته گذشت.  آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.  بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟".   توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."  او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم.   خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

        نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند.  شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.   تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.  برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.  در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

        برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.  شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.   رابی به صحنه امد.   لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.  با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

        رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.  وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.  ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.   انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.  از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.  آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!  هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.  بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند.  تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند .

        سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.   گفتم، " هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!  چطور این کار را کردی؟"  صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟  خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد.   او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود.   امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم.   می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد ."

        چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.   مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

        خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.   و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

        رابی در آوریل 1995 در بمب‎ گذاری بی‎ رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.


    تاریخ ارسال پست: دو شنبه 3 بهمن 1390 ساعت: 21:11
    می پسندم نمی پسندم

    مطالب مرتبط

    بخش نظرات این مطلب

    این نظر توسط محمد در تاریخ 1390/11/3/1 و 21:33 دقیقه ارسال شده است

    [Comment_Gavator]

    سلام عزیز خوبی وبت قشنگه تبادل لینگ میکنی
    پاسخ: دمت جيز


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه: